به سالن سراي اهل قلم در طبقه بالاي شبستان كه وارد مي‌شوم از اينكه نشست‌ها را به اين سالن نسبتاً خلوت منتقل كرده‌اند خوشحال مي‌شوم. سال گذشته بايد از ميان انبوه غرفه‌ها و بازديدكننده‌ها رد مي‌شدي تا به سراي اهل قلم برسي. درست هنگامي وارد سالن مي‌شوم كه آقايان سخنران‌ها و مجري به طرف پنل حركت مي‌كنند و در جاي خود مستقر مي‌شوند. خوش و بشي با كارشناسان برنامه انجام مي‌دهم و پيشاپيش از اينكه احتمالاً نخواهم توانست تا پايان پاي صحبت ها بنشينم عذرخواهي مي‌كنم. روي يك صندلي در رديف جلو مي‌نشينم تا مطالب را بهتر بشنوم. بعد از چند دقيقه دكتر خندان بحث را شروع مي‌كنند. چون با سرعت طي مسير كرده‌ام كمي گرمم شده است. از درب شمالي نمايشگاه كه وارد شده بودم سروصداي بلندگوها بلند بود و داشتند يكسره و بدون وقفه آگهي‌هاي بازرگاني نمايشگاه را مي‌خواندند. بيشتر آگهي ها مربوط به ناشران آموزشي و آمادگي كنكور است. فاصله بلندگوها طوري تنظيم شده كه وقتي طي طريق مي كني پيش از محو شدن صداي يك بلندگو به بلندگوي بعدي مي‌رسي طوري كه در هيچ لحظه‌اي از شنيدن آگهي‌هاي جذاب و فرهنگي! محروم نمي‌شوي. صداي بلندگوها فراتر از آستانه تحمل شنوايي آدم‌ها تنظيم شده است و چون تعداد آگهي‌ها زياد نيست تا به محل مورد نظر برسي اين توفيق را داري كه هر آگهي را چند بار و با صداي بلند بشنوي؛ ... اگه خيلي گرم، اگه خيلي سرد.... بعداً و در مراجعات بعدي به نمايشگاه البته توانستم دريابم كه منظور گوينده از گرم و سرد چيست!. خيلي به مسئله "آلودگي صوتي" در محوطه نمايشگاه اهميتي نداده بودم و سريعتر رد شده بودم تا از اين هياهوي (شايد براي هيچ) زودتر دور شوم و خودم را به سالن نشست‌ها برسانم. با خودم گفته بودم به سالن كه برسم ديگر از اين سروصداها خبري نخواهد بود و بنابراين خيلي حساسيت نشان نداده بودم. برنامه نشست كه شروع مي شود، در همان چند دقيقه اول صدايي كه تصور مي كنم پخش موسيقي باشد توجهم را جلب مي كند. به روي خودم نمي‌آورم و سعي مي كنم شش دانگ حواسم را به صحبت هاي نشست معطوف كنم. صداي زمينه بلند و يكنواخت است و با صداي بلندگوي نشست قاطي مي‌شود. با خود مي‌گويم اين چه قطعه موسيقي است كه هيچ فراز و فرودي ندارد و همين طور يكسره روي يك نت يا گام حركت مي كند. دسيبل آن چيزي از بلندگوهاي داخل سالن كم ندارد و به خوبي با آن رقابت مي‌كند. چيزي در حد شكنجه است!. هر كار مي‌كنم نمي‌توانم روي صحبت‌هاي نشست تمركز كنم. علاوه بر صداي ناهنجار و يكنواخت، حالا صداي سالن بغلي هم كه مربوط به كودك و نوجوان است بلند مي‌شود. نمي‌دانم سالن نشست است يا مهد كودك! خانمي كه فكر مي‌كنم مربي يا مجري است چيزي مي‌گويد و چند كودك با صداي بلند جواب مي‌دهند. شايد هم نوار باشد. نشست تبديل شده است به يك نشست چندصدايي! و همه چيز مهيا است تا احساس كني نه در يك سالن سخنراني بلكه در بازار مسگرها نشسته‌اي. بحث ها جالب هستند. با خودم فكر مي‌كنم دل را به دريا بزنم و قيد كار بعديم را بزنم و تا پايان برنامه نشست در سالن بنشينم. اما صداها واقعاً كلافه‌كننده است. 45 دقيقه‌اي كه مي‌گذرد ديگر كاملاً كلافه هستم. حس مي‌كنم دارم به قهرمان داستان "مسخ" كافكا تبديل مي‌شوم!. با دلخوري و افسوس آميخته با حالتي عصبي از جا بلند مي‌شوم و سالن نشست را ترك مي‌كنم. بيرون سالن به نظرم مي‌آيد صداي ضميمه نه يك قطعه موسيقي بلكه صدايي شبيه صداي تاسيسات است. هواساز، موتور يا چيزهايي شبيه آن‌ها. تا به درب خروج برسم دوباره توسط بلندگوها بمباران مي‌شوم. غير از بلندگوهاي نمايشگاه، بعضي غرفه‌ها هم پخش اصوات خود را دارند. آن‌ها هم همه بلند. انگار خواسته‌اند كه صدايشان تحت‌الشعاع صداي بلندگوهاي عمومي نمايشگاه قرار نگيرد. صداي ازدحام بازديدكنندگان هم به آن‌ها اضافه شده است. از پشت غرفه‌ها كه خلوت‌تر است عبور مي‌كنم. به دور وبرم نگاه نمي‌كنم. فقط دارم با سرعت باد خودم را از اين بازار مكاره و صداهاي مزاحم و متن هاي آگهي دور مي كنم. همانطور كه دارم دور مي‌شوم صداي خانم تبليغاتچي هنوز به گوش مي‌رسد: اگه خيلي گرم، اگه خيلي سرد، اگه...

بازگشت